۱۳۸۷ مهر ۲۹, دوشنبه

من کور هستم,لطفا کمکم کنید


روزی مرد کوری روی پلههای ساختمانی نشسته و کلاه و تابلويی را در کنار پايش
قرار داده بود روی تابلو خوانده ميشد:

من کور هستم لطفاً کمک کنيد.

روزنامهنگار خلاقی از کنار او ميگذشت، نگاهی به او انداخت؛ فقط چند سکه در
داخل کلاه بود. او چند سکه**ء** ديگه داخل کلاه انداخت و بدون اينکه از مرد کور
اجازه بگيرد تابلوی او را برداشت آن را برگرداند و اعلان ديگری روی آن نوشت و
تابلو را کنار پای او گذاشت و آنجا را ترک کرد.

*عصر آنروز روزنامهنگار به آن محل برگشت و متوجه شد که کلاه مرد کور پر از سکه
و اسکناس شده است. مرد کور از صدای قدمهای او خبرنگار را شناخت و خواست اگر او
همان کسی است که آن تابلو را نوشته بگويد، که بر روی آن چه نوشته است؟ روزنامه
نگار جواب داد: چيز خاص و مهمی نبود، من فقط نوشته**ء** شما را به شکل ديگری
نوشتم و لبخندی زد و به راه خود ادامه داد.*

مرد کور هيچوقت ندانست که او چه نوشته است ولی روی تابلوی او خوانده ميشد:

امروز بهار است

ولی من نميتوانم آنرا ببينم!

وقتی کارتان را نميتوانيد پيش ببريد استراتژی خود را تغيير بدهيد، خواهيد ديد
بهترينها ممکن خواهد شد. باور داشته باشيد گاهی تغيير بهترين چيز برای زندگی
است.

حتی برای کوچکترين اعمالتان از دل، فکر، هوش و روحتان مايه بگذاريد اين رمز
موفقيت است...

لبخند بزنيد!** اين خيلی بهتر از اخم و خشم و ناله جواب ميدهد!

هیچ نظری موجود نیست: